عجایب صنعتی ...!
اگر سال 1320 ــ 1330 می بود ، می گفتیم ،باهِرِ(گلهخر)ناکو داهی یا کدخدا شمسدین است که در اینجا می چرد .اما الان 1391 است . و هرکسی که از مدرسه فرار کرده، رفته یک ماشین خریده و دم کاپار هر بیوه زنی به تعداد پسرانش پرایدو پژو پارک است .پس چه نیاز که اینهمه گلۀ خران در اینجا نگهداری شود . درحاشیهرود خانه فاصله به فاصله گله های خرانند که می چرند ...، نمی چرند .هر کدام به میخطویله یا شاخه درختی بسته شده اند. و یونجه یا خوید (هیت ) جلو شان کومبار کرده اند. ومیخورند واز سر سیری عرّ وعوّری براه انداخته اند .
همه ما متولدین پس از هزار وسیصد وسی هستیم .وجز من، همهبعداز هزار و سیصد وشصت اند. و بنابرین شاید به گله های خزان کِلکِستان حاشیهرودخانه، ودربین نخلها وبیخ سیاه کوه ، به عنوان منظره هایی بدیع و زیبا نگاه میکنندـ کنیم .اما تمامی قصه این نیست .زیبایی منظره به جای خود ،توجیه واقعیتگرایانه آن چه می شود ؟ اینهمه خر دراینجا به چه کار می آید ، چه صرفه ای ؟ چه توجیه اقتصادی ای ؟ صمد توی ماشین تعریف می کرد :
یکی از شاگردان تنبلم ،مدتی بود که یک چشم اش به هِل باز میشد، ویکی به قـَرَنفـُل. سر سنگین وتاقچه بالا یی شده بود. سرکلاس درس، در جوابسوالهایم ،جواب هایی پرت و نامربوط به زبان بلوچی می داد. وخلاصه در کارش مانده بودم. تا یک روز که با موتور ازجاده ای می رفتم .درحاشیه جاده دو ماشین نگه داشته بود ترمز کردم.دیدم همان شاگردماست. وعین خیالش نبود .پرسید:
ـ استاد، آچار شمع داری؟ پرسیدم: پسر، تو اینجا چه کار میکنی ؟! مگه مدرسه نداری؟! گفت:می بینی که، استاد! دنبال بدبختی مونیم . این بیمَسَّب جواب کرده ؟پرسیدم :
ـ مگه تو راننده ای ؟!
ـ گفت :نه بابا استاد ! ما هنوز توی (چرخ کار ها را آسان میکند )اش مونده یم . رانند ه شو فرستاده م دنبال مکانیک. پرسیدم:
ـ پس تو چکاره ای این وسط؟ شاگردی؟ رویش را آن طرف کرد و گفت:
ـ مثلا صاحب شیم خبر مرگمون !
ــ پسر تو ماشین داری !!؟
ــ فقط همین دو تا، استاد .
ـ !!...آی خدا!!...هردوش مال خودته ؟!!...
ــ چطور استاد ؟به ما غریب فقیرا همین دو تا اَلَک دستی راهم چشم ندارید ببینید!!؟
نتوانستم ادامه دهم. گفتم:
ـ نه ، آچار شمع ندارم. وهندل زدم .وسط گاز موتور درآمد که :
ــ پس بذار یه نقد دیگه کف دستت بگذارم استاد .بشیرُک که سرکلاست چرت میزنه، دوازده تا خر داره (معذرت میخوام)؛ که دو برابر من درمی اره .امشب هم بهسلامتی ت زن دومش را عقد میکنه.دختر صوفی عبدالستار !
ـ
شاید موهایم سیخ سیخی شده بودند ....پسر شانزده ساله ، دومراهنمایی ، زن دوم ؟!..
صدای موتورم باز شده بود، بکس واتی کندم از زمین. خوب گازمیخورد وخوب میرفت .
آهان پس این است راز این خربازار!...
وسط رودخانه نگه می داریم و پیاده میشویم . دریک کناره رودخانه کانالی کنده اند .به عرض چهار وعمق دو ونیم متر؛ وچه آبی در آن است !
قطره های درشت باران توی سر وصورت مان میخورد وپخش می شود وحس خارش حظ آوری زیر پوست می دواند وتحریک به دویدن وشلنگ انداختن می کند .میلسرکوفته در دلم زهر می شود. جلیل جوان درکنارم ایستاده وانگار هوسهای کودکانه مرا درسرندارد .تاجی وصمد ولطیف ،کودکانه میپرند توی کانالواز آن طرف بالا میروند. آنجا یک بوفه است .
آسمان خاکستری کلگان که کوه های طرفین رودخانه ،شکل شطی ازنقره مذاب به آن داده است ،با صدای ملایم رعد که شباهت به صدای خفه بشکه ای ازمایعمی برد که درسرازیری رها کرده باشند، چشم وگوش را مینوازد .وقطرات درشت بارانهمچنان بر سر ورویمان می ریزد .و من از سرما خوردگی نمیترسم ،حتی یقه پیراهنمراباز میکنم وآستین ها رابالا میزنم. نسیم خنکی هم می وزد. مختاباد ؟...نه، شجریان هم می خواند ،این بار چیز دیگری میخواند.از همانمقام های ازلی، که تنها به لطفی ومشکاتیان وعلیزاده الهام می شوند. من از آن حسِّ ـ موج ِموج ،مست ِمست ـ سرشارم. ویاد سیمین عزیز ،سیمین بهبهانی نمی دانم چرا در چنیناوقاتی با من است:
نبسته ام به کس دل...... نبسته کس به من دل....چوتخته پارهبرموج ....رها، رها، رها من.
ومن عاشق همایونم ؛ همایون شجریان. نه دستگاه همایون . بیشتر از دستگاه همایون ،باابو عطا آشناـ یم. و در اینجا،در این رودخانه ، و این مستی و موج و سرشاری زمین و آسمان، و ستایش این و پرستشآن، عنان اختیار از کف داده به یاد قورباغه وآب سربالا وپول که از پاروبالا.....بله پول که از پارو بالا برود، هم قورباغه ابوعطا میخواند وهم پول مستانکلگانی، چنین کانال گران قیمتی را در مَصَبّ این مسیل، ودرست در فصل جریان سیل ، می کَنَند، تا در ظرف نیم ساعتپر از لای شود. وآن همه زحمت و پول و امید به لحظه ای به باد رود.
ناگهان صدای فرو ریختن دیوارۀ شنی و سست بنیاد کانال بگوشمی آید. پرش سیل وار سه جوان ما به درون کانال ، باعث ریزش کانال شده. دست هاشانپر از چیزهایی است که از بوفه خریده اند. با اینهمه مثل گربه از دیوار این وریبالا می ایند. کیک، رانی ، دلستر، میوه، و تاج بخش دو بسته سیگار هم برای من....ای مَباتان من!!....اما ما تازه ناهار خورده ایم. یک ساعت نشده. اما کاری است شده.در خلق و خوی سرحدی ها ، چنان که شناخته ام، جهان برای خورده شدن به ما داده شدهاست. جز صمد که از کانال دیگری راه به سرحد می برد، حسین برها هم سرحدی اند. این را می دانستم . و آن شب، حاجی فقیرمحمد ،پدر تاج بخش هم گفت. وبله با سرحدی ها ، سرحدی باید بود. می بینم من هم محکوم بهسرحدی بودنم. و گرچه می دانم کارم دیوانگی است، اما دیوانگی را می پذیرم.
باران شدت گرفته. می نشینیم و براه می افتیم. به دنبال جاییهستیم که بنشینیم و چای بنوشیم. بالاتر، جایی است که نخلستان پهن می شود. پهن وگشن و انبوه. نخل ها براستی سربه فلک کشیده اند. وسیه سبز و قطور. جاده خاکی ای به راست وارد نخلستان می شود.دالان خلوتی ازسبزینه ی ناب. که پیچ و تاب می خورد تا به کوهِ کناره. و به چپ می پیچد و پای کوهرا پیش می رود. رگبار باران است و غرش دم به دم رعد، که در دیوارۀ عمودی کوه میپیچد . و البته خوف صاعقه، که چاشنی هیجان مان می شود. و لذت این تفریح را دو چندان می کند.
روی باریکۀ بندِ جوی آب باریکی، زیرشاخه های سیه سبز و چفتاچفت نخل ها ، جایی است که می توان گرگی نشست و یکی دو پیاله چای را به لذت نوشید.اینجا آب باران کمتر روی مان می ریزد. بیشتر آن با شاخه برگها به سمت تنه و سرشاخهها هدایت می شود. و این مانع از ان نیست که به یاد شعر زیبای اخوان ثالث نیفتم؛که:
همی از غم نه تنها چشم خون پالای من گرید.........که همچوننخل باران خورده سرتاپای من گرید. واین جاکجا و گریه کجا!! و غصه ام می گیرد از این که جای شادی در شعر معاصر ایران این همه خالی است.
یکی دو پیاله چای عجولانهبا لذت می نوشیم. برنجزاری پیش روی مان است. ورنگش از سبزی به نیلی می زند. باخوشه هایی به قدِّ نزدیک به یک وجب. که تا نیمۀ مسافت درو شده است!این دیگر چهصنعت عجیبه ای است، بر می گردد به همان عجایب صنعت اول. آدم ها لابد نیازی به آنندارند. برنج بی زحمت از مرز وارد می شود. اگر چه برنج کلگان نشود. آرد از تعاونی ها به راحتی تهیه می شودو اصلا نان از نانوایی ها. خوشه های تُرد و آردینۀ برنج را خر ها خیلی دوست دارند. خرهاباید خوشۀ برنج بخورند تا پول در بیاورند . پول، همه چیز است. پول، برنج و نان و آب و قاتق و خر و تویوتا دو هزار است . و خر و تویوتا دو هزار باز پول است.و پول و پول و پول و زن و طلا و ...ادامه...
توضیح : چشم های کم سو و حواسپرتی و شاید عشق به گندمزار هم ، سبب شده بود که برنجزار راگندمزار ببینم. امروز ، اول کرانۀ گرامی به اشاره ای، و سپس تاج بخش عزیز صریحا شیرفهمم کردند که تابستان فصل برنج است، نه گندم. پس انتهای متن را عوض کردم. از آنها ممنونم. و پیش شما دوستان شرمنده، که مثلا نخواستید شرمنده ام کنید!!
ورودی شهر کلگان ( اشاره به شغل جوانان و نوجوانان - و اصطلاح خربازار )
ورودی رودخانه کلگان که خانه ها در دوطرف آن دردامنه کوهها واقع شده اند و این قسمت فکر کنم متروکه بود.
تصویری که بخاطر حضور شوم خر در سفرنامه انتخاب کردم و در کنار شالی زار مرکز روستا واقع است.
کانال مورد نظر سفرنامه، که صحنه قبل از پریدن است و چالاکی صمد را نشان می دهد. سمت راست بوفه است.
شالی زار که در سمت راست رودخانه و تا آخر روستا ادامه دارد.
این تصویر استفاده مثبت و قدیمی خر را نشان می دهد که باز از مرکز روستا برداشته شده است.
صحنه مربوط به نوشیدن چای! بعد از این عکس باران بارید. در مرکز روستا
چشم اندازی که برهانی عزیز حین نوشیدن چای نظاره گر بودند.
این تصویر نشانگر حس دوم استاد و بی توجهی به حس اول،صحنه ای که درطول سفر زیاد تکرار می شد.
جهت مخالف عکسهای قبل، رو به فکر کنم شمال، و انتهای دیگر کلگان
حاشیه رودخانه، دلیل انتخاب این عکس، تلقین برد کوتاه دید ما و وضوح کم واقعیت از دید رهگذران است.